نگاهی به داش آکل صادق هدایت


نگاهی به داش آکل صادق هدایت
نگرش: فلور طالبی

داش آکل صادق هدایت را سال ها پیش خوانده بودم. یادم هست اولین بار که خواندمش، و البته خیلی جوان بودم، پس از پایان داستان کلی گریه کردم. عشق ناکام داش اکل که لوطی با معرفتی بود، دلم را به درد آورد و اندوهی به جانم انداخت. در همان سال ها، مسعود کیمیایی داش آکل را به روی پرده سینما آورد و بهروز وثوقی به زیبایی نقش او را ایفا کرد. و مرا که جوان و احساساتی بودم هرچه بیشتر شیفته داش آکل و مردانگی هایش کرد.
زمان گذشت. چهل سال. چند روز پیش در یک کلاس درس دوباره این داستان هدایت را خواندم. بنظر خیلی کوتاه و مختصر آمد. حال و هوای عاشقی داش آکل هم نه تنها مرا به هیجان نیاورد که به گمانم ناقص و بریده آمد. در این داستان به هیچ وجه ردپایی از احساسات داش آکل و چالش های روحی او نیافتم. از مرجان که بجز همان نگاه لای پرده اثر دیگری نیست. از کاکا رستم هم حرف زیادی گفته نشده. چرا زبانش می گیرد و سبب دشمنیش با داش آکل چیست؟ همینکه یکبار او را کنف کرده برای این دشمنی ریشه دار کافیست؟ چرا همه مردم اینقدر داش آکل را دوست دارند؟ و از همه مهمتر چرا تاجر بزرگ شهر، حاجی صمد، از میان همه، این لوطی پاک باخته را به سرپرستی فرزندان صغیرش گماشته؟ ظاهرا اگر داش آکل اداره و سرپرستی می دانست که اموال موروثی خود را به باد نمی داد و در سی و پنج سالگی همچنان عزب و ویلان قهوه خانه و میکده ملا اسحق یهودی نبود. چطور ممکن بود تاجر موفق و دینداری که با امام جمعه هم آشنایی داشت، همسر جوان (چون فرزندانش خردسال بودند)، و دختر تازه سالش را به مردی سپارد که نه تنها “هرشب یک بطری عرق دو آتشه سرمی کشید”، بلکه “دم محله سردزک می ایستاد” و با لوطی های دیگر دعوا راه می انداخت بطوری که “هیچ لوطی پیدا نمی شد که ضرب شستش را نچشیده باشد”.
حتی اگر بپذیریم که او اگرچه محله سردزک را قرق می کرد اما “کاری به کار زنها و بچه ها نداشت” و با مردم مهربان بود، بازهم کسی مثل حاجی صمد بعید بود اختیار مال و اموال و از همه مهمتر زن و بچه اش را دست چنین آدمی بسپارد.
خودخواه هم که بود و چشم دیدن کسی را “بالای دست خودش” نداشت. چه چیزش از کاکا رستم بهتر بود؟ فقط روزی سه مثقال تریاک نمی کشید وگرنه عرق می خورد و عربده کشی می کرد. رفقای ناجوری هم دورش را گرفته بودند. چشم ناپاکی هم داشت. مرد چهل ساله، با آن همه تجربه که ردپای آن ها را می شد روی صورت نازیبایش دید، نه تنها به چهره برافروخته دختر چهاره ساله چشم و گوش بسته حاجی صمد نگاه کرده بود که عاشق او شده و در خیال خود با او هماغوشی می کرد. تازه خیال دامادی هم نداشت زیرا “نمی خواست پایبند زن و بچه شود” و “می خواست آزاد باشد”!
مختصر اینکه هرچه فکر کردم این شخصیت را شایسته قهرمانی داستان های صادق هدایت نیافتم. یاد شاهکار هدایت، “بوف کور” افتادم و آن همه ژرف اندیشی.
ناگهان دریافتم که داستان داش آکل را درست نخوانده ام. فهمیدم که باید از زاویه ای کاملا متفاوت به داش آکل، طوطی او، مرجان، کاکا رستم با لکنت زبانش، و بقیه داستان نگاه کنم. هدایت داش آکل را در مجموعه “سه قطره خون” بسال 1311 خورشیدی و “بوف کور” را بسال 1315 خورشیدی منتشر ساخته است. با توجه به محتوی و شخصیت پردازی “بوف کور”، می توان انگارید که داش آکل هدایت در حقیقت مقدمه یا مایه خام “بوف کور” اوست.
داش آکل در این داستان همان جوان و یا پیرمرد “خنزرپنزری” بوف کور است و مرجان همان “معشوق اثیری” اوست. در بوف کور هم جوان بیمار و ناتوان، روزی سه مثقال تریاک می کشید.
بنظر می رسد داش آکل و کاکا رستم هردو یک نفرند. داش آکل این شانس را داشته که یک نظر و از لای پرده جمال “معشوق اثیری” و زیبای درون خود، مرجان را ببیند و البته شیفته او شود.
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم(سعدی)
و کاکا رستم، داش آکلی است که از پای گذاشتن در راه وصال می ترسد. باید هم الکن باشد. از چه می خواهد سخن بگوید؟ و البته که از داش آکل می هراسد. هرچه نباشد داش آکل آنقدر توان داشته که چندبار روی سینه کاکا رستم بنشیند.
اما در خانه اگر کس است، یک حرف بس است. دیدن یکبار مرجان برای زیرورو کردن هر پهلوان کافی است. اگرچه داش آکل پس از دیدن شمایل محبوب، از همه می بُرد و تنها به او می پردازد، اگرچه نگرانی های نام و ننگ را فراموش می کند و با خیال معشوق مشغول می شود، اگرچه از فراق او پریشان است و روز و شب خود را گم کرده است، اما مانند همان جوان بوف کور، موفق به وصال او نمی شود.
خودخواهی هایش نمی گذارند. خود بزرگ بینی هایش در سیمای کاکا رستم نمایان می شوند که اگرچه زبانش الکن است اما خوب قمه می زند. به بهانه از دست ندادن “آزادی”، به فریب خود می پردازد و همان مشغولیت نام و ننگ را برمی گزیند. معشوق را به شوهر می دهد و برای همیشه دست خود را از دامنش کوتاه می سازد.
پس از این برای لوطی پهلوان، که دیدن یک نظر جمال معشوق اثیری، آن هم از لای پرده، چنان رام و سربراهش کرده بود که مانند شیخ صنعان مورد طعن خاص و عام قرار گرفته بود، جز پناه بردن به بطری های عرق دوآتشه ملا اسحق یهودی، چه راهی باقی می ماند؟ اگرچه “پله های نم زده آجری”، “بوی ترشیده”، “اتاق های کثیف با پنجره های لانه زنبوری” و “آب خزه بسته حوض” همه به او می گفتند که شرابی که به او داده خواهد شد تغلبی و درد سر زاست. تازه ملا اسحق یهودی “با شبکلاه چرک” و “چشم های طماع” با “خنده ای ساختگی” متلک هم بارش می کند و در پی دزدیدن “ارخالق” اوست. و پسر زردنبو و کثیف او نیز با “شکم برآمده و دهان باز و مفی که روی لب هایش” آویزان است، به این پهلوان زمین خورده خیره می شود و لابد ته دل به افتادگیش می خندد.
داش آکل راه خود را برگزیده و چاره ای جز رهسپاری در آن ندارد. برای همین لبخندش نیز “افسرده”، فکرش “پریشان” و سرش دردناک است. برای همین “از خانه اش می ترسید” و”وضعیت برایش تحمل ناپذیر” بود. می دانست که “دلش کنده شده” و سرتاسر زندگی او “پوچ و بی معنی” خواهد ماند.
داش آکل راه درازی پیموده بود. هفت سال باخود کلنجار رفته و تلاش کرده بود. هفت سال کوشیده بود کاکا رستم و نِق نِق هایش را نشنیده بگیرد. در دنیای زیباتری زیسته بود و به کمال چهل سالگی رسیده بود. اما نتوانسته بود به وصال معشوق نایل شود. ارزشش را نیافته بود. کوتاه پریده بود. به مقام موعود نرسیده بود. همچون آدم از بهشت بیرون انداخته شده بود و همه چیز در نظرش خراب و شکسته می نمود.
حالا وقت آن بود که کاکا رستم از این پهلوان که جلوه جمال معشوق را دیده و انکارش کرده بود، انتقام سختی بگیرد و درس خوبی به او بدهد. زاویه خودخواهی ها و کوته نظری ها که زبانش از طوطی مقلد نیز نارساتر است و در پی ساخت و پاخت با هر نامردی هست، حالا مجال نمود می یابد. سایه سیاهش را روی زندگی پهن می کند و در پی بلعیدن همه چیز است.
داش آکل که بارها پشت این سایه سیاه الکن را به خاک مالیده، هنوز در پی مقاومت است. اما افسوس که کاکا رستم قمه او را از زمین بیرون آورده تا در فرصتی مناسب تا دسته در جگرگاهش فرو کند. وچنین می شود. داش آکل این را می داند. و شاید همین را می خواهد. بی امید وصال معشوق، دیگر زندگی چه فایده دارد؟
و هدایت هم این را می فهمد. و اگرچه مدتی دیگر مقاومت می کند، سرانجام مغلوب سایه سیاه کاکا رستم خود می شود.
و طوطی می ماند که برای ما از عشق داش اکل به مرجان بگوید و به هوای بوییدن عطر آن مشام جان ما را به تلاطم وادارد. و مرجان که تا کی و کجا ازلای پرده خود را به ما بنمایاند و زیر و رومان کند.

دانلود آثار صادق هدایت در سایت سخن


یک پاسخ به “نگاهی به داش آکل صادق هدایت”

  1. در باره نگاه اول شما به داستان داش آکل :

    در بازخوانی داستان بعد از چهل سال و اندی ، این بارمن هم شیفته اش نشدم وتمام ویژگی ها و انگاره های یک انسان والا ،پهلوان جوانمرد ،قهرمان و ناجی توده مظلوم در خانه و بیرون از آن و.. را به او نسبت ندادم چرا که اینبار تجربه تاریخی آمدن کسی را داشتم که مثل هیچکس نبود .

    پرسیدید که چرا مردم وحتی حاجی صمد آنقدر داش آکل را دوست داشتند؟

    مهر و عشق ما به داش آکلها ریشه هزاران ساله دارد ،ما که در رویای یافتن عدالت و بویژه امنیت بوده ایم همواره پهلوان و قهرمان و ناجی و.. را ستوده و بسیارانی از ما هنوز هم چشم انتظار ظهور اوئیم .(البته گروهی هم که در بازخوانی داش آکل هیجان زده نمیشویم برای آنست که دیدیم _کسی که مثل هیچکس نیست _آمد و لی او وخلفش آنطور که در سروده فروغ قرار بود ساند یس (پپسی سابق!)را بین همه تقسیم کند نکردند و فقط به خودیها دادند !).

    ندیدن خودخواهی های داش آکل توسط مردم شهر و حتی حاجی صمد هم تعجب آور نیست(هر چند واژه خودخواهی برای او سنگین وخیلی منفی بنظر میآید بویژه پس از عاشق شد نش و سکوت در باره آن که دو از سه دلیلش بخاطر دیگریست و نه خود )چرا که به مصداق هر کسی از ظن خود شد یار من ،مردم همیشه رنگ اندیشه و ذهنیت خود را بر هر چه داستان و یا واقعیت است می پاشند و نیروی پیشداوری آنچنان پرتوان است که هرچه را میخواهند می بینند. درحالیکه هدایت،آن آزاداندیش متجدد (که بعضی او را راوی تناقض ها میخوانند ) هر دووجه سفید و سیاه ش را نشان داده است وبقول محمد محمد علی با طرح داش آکل ومرگ او دوران داستانسرائی درباره اسطوره و قصه پهلوانان وسلحشوران را پایان یافته میداند . شاد باشید مثل بهار مینا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *