هوا خیلی لطیف بود. از همون هواهایی که خیلی دوست دارم، ابری، نه خیلی سرد، با نسیمی ملایم و نم بارون. رطوبت از شب قبل که تا صبح باریده بود تو هوا بود هنوز. خیلی دلم میخواست برم بیرون و درختای پاییزی رو ببینم و به صدای پرندهها گوش کنم.
بلند شدم چایی گذاشتم. مهدی بیدار شد. بهش گفتم نخواب بریم پارک، هوا خیلی خوبه. صبونه خوردیم و مهدی دوباره خوابید. تصمیممو گرفته بودم. لباس که میپوشیدم، بلند گفتم نمیای؟ – کجا؟ – پارک. سرشو کرد زیر پتو و گفت نه بابا ولم کن تو رو خدا….
صورتمو کرم مالیدم و آرایش ملایمی کردم. یاد فرزانه افتادم. بهش زنگ زدم. گفت نمیتونه بیاد. پانچوی مغز پستهای که تازه خریده بودمو پوشیدم و راه افتادم. چه حس خوبی بود، قدمزدن تو خیابون با درختای رنگارنگ و هوای به این مطبوعی. پانچو هم برخلاف ظاهرش گرم بود.
رسیدم به پارک. وای… چقدر درختا قشنگ بودن. سه تا سرباز با لبخند از کنارم رد شدن. پسر جوونی روی یه نیمکت نشسته بود. یه خانواده و دو تا خانوم راه میرفتن. از راه وسط چمنا رفتم جلو. دنبال یه جای خلوت میگشتم که راحت به صدای پرندهها گوش کنم. چند تا دم جنبونک وسط چمنا بودن. وایسادم نگاشون کردم. درخت چنار بزرگی رو دیدم که تقریبا خشک شده بود، تو دلم بهش لبخند زدم و گفتم تو که آدم نیستی، نگران نباش، چند ماه دیگه دوباره سبز میشی. به درختا نگاه میکردم و حضور آدما رو فراموش کرده بودم یا میخواستم فراموش کنم. دستکشامو درآورده بودم و میکشیدم رو تنه و شاخ و برگ درختا. اصلا تو این دنیا نبودم. چه برگای لطیفی، چه خنکایی…. یهو چشمم افتاد به نیمکتی که چند متر اونطرفتر پسری روش نشسته بود و با سرش اشاره میکرد… انگار از وسط عرش افتادم رو زمین. حالم گرفته شد. حالم بهم خورد. پشتمو کردم بهش و خیلی عادی دور درختا چرخیدم و بعدم از جهت مقابل راه افتادم. پسره شروع کرده بود به سوتزدن و صدا درآوردن. خیلی دلم گرفت. انگار داشت سگشو صدا میزد.
سعی کردم به درختای دیگه نگاه کنم و فراموش کنم. دستمو به برگ درختا میکشیدم. به یه چنار با تنۀ سفید و قطور رسیدم. سرمو گذاشتم رو تنهاش. میخواستم ببینم چیزی حس میکنم؟ دختر و پسری که از کنارم رد میشدن، با تعجب بهم نگاه کردن. صورتمو برگردوندم و اونطرفشو گذاشتم رو تنه درخت. یه دختر پسر دیگه از اونطرف رد میشدن. از خیرش گذشتم. راه افتادم طرف درختای زرد و قرمز سمت راست، بعد یه ردیف سرو دیدم و اونطرف سروا تو چمنا چن تا سنگ بزرگ که برای نشستن گذاشته بودن. وای…، مستقیم رفتم رو سنگ بزرگتره نشستم. اول چند تا نفس عمیق، پشتمو صاف کردم و چشمامو بستم. خیلی دوست داشتم مدیتیشن کنم اما میترسیدم مردم فکر کنن دیوونهام یا دارم جلب توجه میکنم. اصلا تمرکز نداشتم. چشمم افتاد به چند تا کلاغ که دور و برم بودن. یکیشون یه تیکه نون پیدا کرده بود و هی منقارشو میزد بهش. چشامو بستم و سعی کردم به صداهای اطراف گوش بدم. یه کلاغ از چند تا درخت اونورتر قارقار کرد. کلاغ دیگهای از فاصلۀ نزدیکتر جوابشو داد. صداش نازکتر از قبلی بود ولی لحن آوازشون یکی بود. یکی دیگه هم از سمت چپ اعلام وجود کرد. یه بچه خندید. نسیم سمت راست صورتمو نوازش میکرد. یه قطره بارون چکید رو دستم. چشامو باز کردم. چند تا قطرۀ پراکنده دیدم. کلاغه هنوز داشت به نون نوک میزد.
اونطرف پارک سگ سیاهی میدوید. ترسیدم و فکر کردم این چرا اینجا وله؟ بعد مجسم کردم که اگه اومد طرفم، فوری میشینم رو زمین. یه جایی خونده یا شنیده بودم که سگ به آدمی که بشینه نزدیک نمیشه، ولی طرف من نیومد. به آلاچیقی که نزدیکم بود نگاه کردم. دو نفر کف آلاچیق زیرانداز انداخته بودن و نشسته بودن. چن نفر از پشت ردیف سروا رد شدن. مرد جوونی با کاپشن و شلوار قهوهای داشت رد میشد، همینطور که داشتم به کلاغه نگاه میکردم، جوونه راهشو کج کرد و از بین سروا اومد طرف من. عینک داشت و موهاش ریخته بودن. فکر کردم وای، ازون آدمای بیکار! لبخند زد و گفت ببخشید میتونم تایمتونو بگیرم؟ یه آن فکر کردم شاید میخواد ساعت بپرسه. – بله؟ – میتونم وقتتونو بگیرم؟ – نه متأسفانه! – ببخشید، و رفت. فکر کردم باز خوبه زبون نفهم نبود.
کلاغه داشت میرفت. پای راستش میلنگید. از دور صدای موسیقی ملایمی میاومد. دفترچمو درآوردم، میخواستم ازین فضای دنج و ساکت استفاده کنم و بنویسم. مردی با کاپشن سفید از جلوی سروا رد شد و روی یکی از نیمکتهای سمت چپ نشست. شروع کردم به نوشتن.عجب آرامشی . چه خوب شد که اومدم. واقعا احتیاج داشتم. چرا قبلا این کارو نکرده بودم؟ چقدر راحت مینوشتم. صدای قدمهای کسی اومد و به نیمکت جلوی سروا که رسید، متوقف شد. به نیمکت نگاه کردم. فقط پاهای کسی که روش نشسته بود دیده میشد. خانم میانسالی رو مجسم کردم که اونجا نشسته. حسابی گرم نوشتن بودم. یهو دیدم همون جوون قهوهایپوش بالای سرم وایساده… – ببخشید، ولی من واقعا دوست دارم با شما آشنا بشم. امکانش هست؟ – نه متاسفانه. – مجردین یا متاهل؟
یه گردنبند کوچیک به گردنش آویزون کرده بود. نفهمیدم فروهر بود یا چیز دیگه. حوصلۀ راست گفتن نداشتم. میدونستم اگه بگم مجردم مثل کنه میچسبه بهم. از طرفی، هنوز عادت نکردم دروغ بگم. – تقریبا متاهل. مستقیم نگاهم کرد و گفت تقریبا متاهل؟ – بله. – واقعا؟ – بله. – باشه. معذرت میخوام، و رفت. کلاغا حالا چند تا شده بودن و راه میرفتن. به نیمکت روبهرو نگاه کردم که حالا هیچکس روش نبود.
از حضور ناگهانی جوون قهوهایپوش یه کمی ترسیده بودم. سنگی که روش نشسته بودم سرد بود و داشتم یخ میکردم. سرمو بلند کردم و به جلو نگاه کردم که دوباره تمرکز بگیرم. نگاهم به سمت چپ افتاد، جایی که مرد کاپشن سفید نشسته بود. داشت نگاهم میکرد. دوباره سعی کردم بنویسم. کاپشن سفیده راه افتاد به سمت راست. حدس زدم میخواد چیزی بگه. زیرچشمی حواسم بهش بود. تقریبا روبهروی من ایستاد و از همونجا داد زد: ببخشید، ساعت دارین؟ بدون اینکه سرمو بلند کنم، بلند گفتم نه. – نه؟ و چون جوابی نگرفت به راهش ادامه داد.
هوا سردتر شده بود، اما هنوز میل نوشتن وادارم میکرد ادامه بدم. صدای آدمای اطرافم کمتر شده بود. به جلو نگاه کردم. تقریبا کسی نبود. اون چند تا کلاغ رفته بودن دوروبر نیمکت روبهرویی. از سمت چپ صدایی شنیدم. یه کلاغ نشسته بود رو درخت نیمه خشک سمت چپ. بهش لبخند زدم و گفتم، ترسیدم!
به آلاچیق نگاه کردم و دیدم کاپشن سفیده اون تو وایستاده و نگاه میکنه. فکر میکردم رفته. خودمو مشغول نوشتن نشون دادم. دلم نمیومد برم. حیف درختا و کلاغا و دم جنبونکا نبود؟ ابرایی که حالا خاکستری شده بودن و نسیم… صدایی از پشت سر شنیدم. برگشتم. مرد کاپشن سفید داشت از راه پشت سرم رد میشد و نگاه میکرد. سریع برگشتم و یه کمی ترس برم داشت. یعنی چی؟ چرا نمیره دنبال زندگیش؟ بعد فکر کردم آخه وسط پارکی که این همه آدم توشه مثلا چه غلطی میتونه بکنه؟ باز فکر کردم حوصله چرت و پرت شنیدنم ندارم. سردم بود. فکر کردم ولش کن بقیهاشو تو خونه مینویسم. بلند شدم دستکشامو پوشیدم و راه افتادم. لرزم گرفت. یقۀ پانچو رو کشیدم تا روی دماغم و سرمو فرو کردم تو پانچو. سرم پایین بود و دیگه جایی رو نگاه نمیکردم. به سرعت از کنار حوض وسط پارک گذشتم. دوست داشتم بدوم ولی ندویدم. به در پارک که رسیدم، چشمم افتاد به یه درخت با برگای قرمز. آهی کشیدم و یادم افتاد که اومده بودم درختارو ببینم.