Three Day Road مسیر سه روزه


Three Day Road
مسیر سه روزه
نویسنده: ژوزف بویدن

ترجمه: فلور

بتازگی کتابی از ژوزف بویدن نویسنده کانادایی نیمه سرخپوست، نیمه ایرلندی خواندم که برنده چند جایزه معروف ادبی امریکایی و کانادایی شده است. کتاب در سال 2005 منتشر شده و خیلی تازه نیست ولی من تازه پیدایش کردم و خواندم. از این نویسنده دو کتاب داستانی دیگر و تعداد بیشتری کتاب های تحقیقی منتشر شده است. کتاب های داستانیش، بجز “مسیر سه روزه” شامل یک مجموعه داستان کوتاه بنام “یک دندان” (Born With a Tooth) و “در میان سروهای تاریک” (Through Black Spruce) است که هردو زیبا و خواندنی هستند. بنظر من بویدن باوجود انکه به میراث فرهنگی و قومی خود می بالد، و مفتخر از نیمه سرخپوست بودن خویش است، ضعف و قوت های مردمان کری (Cree) را به زیبایی توصیف می کند.
قوم کری که پرجمعیت ترین تیره سرخپوستان کانادا هستند در شمال ایالت آنتاریو و در سواحل جنوبی خلیج هودسون (Hudson Bay) در کنار رودخانه مووس (Moose River) و شهرهای کوچک و ریزرو مووس فاکتوری(Moose Factory) و مووسانی(Moosonee) زندگی می کنند. شرحی که بویدن از زیبایی خشن طبیعت و تلاش زنان و مردان و کودکان کِری برای بقا می دهد براستی حیرت انگیز و زیباست.
واقعیت این است که بسیاری از ما بومیان امریکا را بدرستی نمی شناسیم و جز چرندیات فیلم های جان وین تصور دیگری از آنان نداریم. مطالعه زندگی روزمره، باورها و اعتقادات هر قوم راه را برای ایجاد ارتباط و دوستی بیشتر میان مردم جهان می گشاید. بخصوص مطالعه زندگی و باورهای مردمانی که در همسایگی آن ها زندگی می کنیم و در سفره آنان شریکیم.
برای آشنایی بیشتر ترجمه بخش کوتاهی از داستان بلند “مسیر سه روزه” Three Day Roadرا برایتان می نویسم.
داستان مربوط به دو دوست جوان و بسیار نزدیک کِری است که در جنگ اول جهانی شرکت می کنند. این دو تک تیرانداز های ماهری هستند و در میدان نبرد قهرمانی ها می کنند. تنها یکی از آندو، خاویر، زنده برمی گردد و خاله اش که تنها شمن باقیمانده قبیله است او را با قایقش به سرزمین پدری باز می گرداند. همه داستان در واقع خاطرات این دو است در مسیر این سفر سه روزه. خاویر و خاله اش با یادآوری و واگویی این خاطرات در تلاش تسکین آلام و درمان بیماری های روحی و جسمی خاویر هستند.
بویدن کتابش را به احترام سربازان بومی و سرخپوست که در جنگ های جهانی شرکت کرده و شجاعانه جنگیده اند نوشته است.

NOOHTAAWIY
پدرم
آب رودخانه صبح های زود تیره و تار است. باید خورشید بیرون آید و آب را گرم کند و آن را به رنگ چایی در آورد. پدرم سربسر من و خواهرم که خرگوش صدایش می زدیم می گذاشت و می گفت وسط تابستان به رنگ رودخانه در می آییم و زمستان چنان رنگ می بازیم که ممکن است در میان برف ها ناپدید شویم. مثل کارمندان رنگ پریده شرکت تجاری خلیج هودسون(HUDSON BAY COMPANY)
ما به چهره قهوه ای رنگ مادرم نگاه می کردیم که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد و به پدرم که لبخند می زد. پدرم آخرین قصه گوی بزرگ قبیله بود. آنقدر آهسته و آرام قصه می گفت که باید بسیار نزدیک به او می نشستی تا بتوانی سخنانش را بشنوی. آنقدر نزدیک که بوی نوارهای چرم گوزن را که مادرم در میان موهایش بافته بود حس می کردی. و بوی بدنش را که مانند بوی باد بود. همیشه فکر می کردم او تمام تابستان قصه می بافد. کلامش همچون توری نامرئی بود که در شب های سرد و بلند زمستان روی ما می انداخت و همه را بسوی خود می کشید. بسوی خود و بسوی یکدگر تا در گرمای نزدیکی با هم زمستان را بسرآوریم. گاهی قصه هایش تنها مایه امید و میل به زندگی ما بودند.
***
برف آنقدر روی زمین مانده بود که گویی بخشی از پوست و گوشتمان شده بود.
خاویر، این مربوط به خیلی پیش از تولد توست، مربوط به روزهایی است که من هنوز دختر بچه ای بیش نبودم. آن سال سی آنیشناب در مسیر تله های زمستانی با هم زندگی می کردند. (ANISHNABE کلمه ای مربوط به زبان سرخپوستان کری به معنی اولین یا اولین مردمان که غالبا به معنی مردمان خوب یا کسانی که در مسیر درست گام برمیدارند بکار می رود. ولی امروزه سفید پوستان به منظور تحقیر سرخپوستان کری بکار می برند.) البته نصف آن ها بچه ها بودند. زمستان های گذشته را با نفراتی بسیار کمتر از این توانسته بودیم بسر آوریم. ولی این زمستان چاره ای نبود. سه شکارچی را پاییز گذشته از دست داده بودیم. دو تا را پلیس دولتی برده بود و یکی هم قربانی مشروب های تقلبی شرکت تجاری خلیج هودسون شده بود. خانواده های آن ها به یاری قبیله نیازمند بودند.
من دختر جوانی بودم که در بیداری رویاهایی می دیدم که نشان از فرارسیدن مشکلات انبوه در زندگی همه بود. دردهایی تیز و برنده که چون تیرهای یخی بر شقیقه ام فرود می آمدند و چنان آزارم می دادند که برزمین می غلطیدم و بخود می پیچیدم. جزخواهرم، خرگوش، دیگر کودکان از من کناره می گرفتند. از نطر آنان من دیوانه بودم. اگرچه چیزی به من نمی گفتند. من کشیده و استخوانی بودم با موهای سیاه و بلندی که اجازه نمی دادم مادرم گره های آن را با شانه بگشاید. اگر بچه ها مرا دیوانه می پنداشتند، برای من چه اهمیت داشت؟ تنها به حماقت همه آن ها می خندیدم.
پاییز خوبی داشتیم. شکار غاز و مرغابی عالی بود. چند خانواده بیور(BEAVER) هم بدام افتاده و برای زمستان آماده شده بودند. شکار گراس (GROUSE) و استورژن (STURGEON) بهتر از این نمی شد. ولی اثری از موس (MOOSE) ها نبود . پیرزن های قبیله سر تکان می دادند و می گفتند بدون شکار موس، زمستان همه از گرسنگی خواهیم مرد. من؟ من فکر می کردم که همان گفتگو های همیشگی پیرزنانه است. آرزوهای حریصانه. نشسته اند و درحالی که پوست گوزن می جوند و چایی می نوشند شگون بد می زنند و نفرین ها را بسوی همه ما می خوانند. در حالیکه هوای سرد و بیرحم سرزمین های شمالی حاشیه دریاچه بزرگ شورآب، همان که WEMISTIKOSHIW ، سفیدها، خلیج هودسون می نامندش، وقتی از راه رسید، چنان زمان و زمین را به لرزه خواهد آورد که حتی نفرین ها هم تاب مقاومت نداشته و خواهند گریخت.
اوایل زمستان، وقتی فصل وزش بادها رسیده بود، شکارچیان قبیله، چشم دریده و یخ زده از راه رسیدند و به پدرم گزارش دادند که هیچ اثری از حیوانات نیست. حتی رد پایی هم از آنان بچشم نمی خورد. همه با نگرانی دور آتش نشستیم. من همه چیز را می دیدم زیرا در گوشه ASKIHKAN ، پناهگاه زمستانی، زیر پوستین پدرم، خاموش و مراقب، مثل لینکس LYNX گرسنه ای مخفی شده و نظاره می کردم.
هنوز یک ماه نگذشته بود که همه با استیصال دنبال خوراکی می گشتیم. زنان پوست سیاه کاج TAMARACK جمع می کردند و برف قطور را در پی سرخس های پیچ دار FIDDLEHEAD می کاویدند. مردها هم همچنان به دام هایی که نهاده بودند سر می زدند و در پی شکار می رفتند. اما دست خالی و با چشمانی نگران باز می گشتند که مایه هراس ما کودکان می شد.
من به سنی رسیده بودم که دوران مراسم توت فرنگیم باید برگزار میشد. وقتی زنان فامیل مرا تمام روز در ASKIHKAN نگاه می داشتند و با من درباره اولین قائدگی صحبت می کردند. آن ها سعی داشتند با شرح حکایت، دعا و نیایش، و نصایح و تجربه های گوناگونشان مرا برای این رخداد مهم زندگیم آماده سازند. تنها تا بهار وقت داشتم تا مانند کودکان دیگر به جست و خیز بپردازم. اما من تحمل زنان فامیل و سخنانشان را نداشته ترجیح می دادم نزدیک پدرم بنشینم و کارهای او را نظاره کنم.
وقتی گفتگو به آنجا کشید که بزودی مجبور به جوشاندن کفش ها و خوردن آن ها خواهیم شد، گروهی شکارچی با جنازه خرس کوچکی از راه رسیدند. پاهای خرس را به چوب بلندی که روی شانه دونفر حمل می شد بسته بودند و هیکل یخ زده اش آویزان بود. برخی از کهنسال ها از قبیله خرس بودند و از دیدن جنازه یخزده برادر خود به هراس افتادند. به چه جراتی خواب زمستانی برادران را آشفته بودند؟ که جسارت کرده بود خرس خفته ای را در خوابگاه زمستانیش مورد هجوم و آزار قرار دهد؟ شکارچیان شکار خود را یکراست نزد پدرم آوردند. من زیر پوستینش خزیدم و به گفتگویش با شکارچیان گوش سپردم که از آنان چگونگی یافتن پناهگاه خرس را جویا می شد. و اینکه چطور در برف عمیق آن جایگاه را شناسایی کرده و راه ورودش را یافته بودند.
ماریوس، بزرگترین شکارچیان، گفت: «رد پایش را دنبال کردیم.» پدرم با سردرگمی به او نگاه می کرد ولی ساکت بود و سخنی نمی گفت. ماریوس ادامه داد: «اول گمان خطا بردیم. اما روز بعد باز آن ها را دیدیم. گویی برای نشان دادن خود آمده بودند. در پی آن ها رفتیم.» پدرم و چهار شکارچی برای مدتی طولانی سکوت کردند و به جرقه های آتش خیره شدند. «ردپاها تا نزدیک پرتگاهی کنار رودخانه یخ بسته ادامه یافت و ناپدید شد.» ماریوس پس از مدتی ادامه داد.
پدرم همچنان منتظر بود.
یکی از شکارچیان جوان، نسنجیده میان صحبت دوید که: «ناگهان قطع شد. رد پاها را دنبال می کردیم که ناگهان وسط محوطه بازی ناپدید شدند.» بقیه به او خیره نگریستند.
ماریوس، گویی که شکارچی جوان دهانش را باز نکرده بود، ماجرایش را پی گرفت: «احساس کردیم به پناهگاهی راهنمایی شده ایم. ورودی آن را در کناره دیواره صخره می دیدیم ولی رد پاها خیلی به آن مانده متوقف شده بودند. کاملا واضح بود که از پاییز کسی وارد یا خارج از پناهگاه نشده بود. ما راه خود را بداخل آن گشودیم و خرس خفته را بسرعت شکار کردیم. می توانستیم بی اعتنا از کنارش بگذریم ولی خیلی گرسنه بودیم.» پدرم بی آنکه کلامی بگوید سری تکان داد و دوباره همه به آتش خیره شدند.
من به خرس که در وسط میله چوبی آویزان بود نگریستم. پاهایش را محکم بسته بودند. پوزه اش بسوی زمین آویزان بود و زبانش بیرون آمده بود. معمولا شکارچیان بلافاصله پس از صید، شکار خود را پوست کرده و به چهار بخش تقسیم می کردند، اما اینبار متفاوت بود. یخ خرس نزدیک آتش شروع به ذوب شدن کرد. بوی ادرارش را استشمام می کردم. از آنجا که نشسته بودم میدیدم که خرس شکار شده خیلی بزرگتر از من نیست.
شکارچی جوان دوباره به سخن آمد: « هیچ اتفاق جالبی نیست.» اسمش میکا بود. زن زیبایی داشت که اولین فرزندش را همین تابستان بدنیا آورده بود. من از میکا خوشم می آمد و هروقت می دیدمش قرمز می شدم.
پدرم پس از مدتی گفت: «سوال اساسی این است که باید گرسنگی بکشیم یا حیوان شکار شده را بخوریم؟ اگر تا فردا نتوانستیم شکار تازه ای بیابیم، تکلیف خودبخود معلوم است.»
به این گفتگو گوش می دادم و باد، باد جوان و قدرتمندی که پیشقراول طوفان بود، خود را با شدت به دیواره پناهگاه زمستانی ما می کوبید. حتی من هم می توانستم مطمئن باشم هیچ شکارچی تا فردا نمی تواند برای شکار بیرون برود.
غروب روز بعد پدر و مادرم مشغول آماده کردن خرس شدند. معمولا کار قصابی و پوست کردن جانوران را بیرون و در هوای باز انجام می دادیم، اما خرس فرق می کرد. او برادر ما بود و در نتیجه بداخل پناهگاه دعوت شد.


3 پاسخ به “Three Day Road مسیر سه روزه”

  1. با سلام

    در مورد داستان گمسیر سه روزه” و معرفی نویسنده آن ژوزف بایدن و نیمه بومی بودن او دوست بسیار عزیزی برای من نکته ای در کار کرد. اینکه چرا او را نیمه سرخپوست دانسته و به این ترتیب برایش رنگ و تفاوت قایل شده ام. به اطلاع همه دوستان ریزبین می رسانم که ابدا قصد چنین مرزبندی های ناپسندی را میان انسان ها ندارم ولی هرچه فکر کردم لغتی متداول تر در زبان فارسی نیافتم که از نژاد وتیره ای که خود بایدن به آن مباحات می کند سخن گویم. اگر مایه آزردن آزدگان را فراهم آورده ام پوزش می خواهم. با احترام فلور

  2. سلام.
    خیلی ممنون از زحمتی که کشیدید….معرفیِ کتاب های ناشناخته یا تازه منتشر شده کمکِ بزرگی ست برای علاقه مندانِ به کتاب…….باز هم ممنون.

  3. در باره فلور

    تیتر این یادداشت را از اصغر فرهادی گرامی به وام میگیرم که بافیلم( درباره الی)، نگاه کردن از وجوه گوناگون به هر پدیده را میآموزد .روشن است که نگاه من به چالشهای فلور تمام وجوه را دربر نمیگیرد .

    بد نیست اول کمی در باره خودم ! بنویسم !.( امیدوارم این مقدمه برای چند سطر بعدی مفید باشد )در میان داوریهای بیشماری درباره ام که خواسته و نخواسته از دیگران شنیده ام یکی از جالبترینشان نظر برادرزاده نه ساله من بود که گفت : عمه جون تو آد م عجیب غریبی هستی !.

    ازآشنائی من با فعالیتهای فرهنگی فلورسالیا ن درازی میگذرد ،درین دوره نسبتا طولانی بارها نزد خود او را تحسین و یا سرزنش ! کرده ام .

    نمونه ای از موارد تحسین بر سخت کوشی و پرکاری او ونشانی از سرزنش درزمینه هائی بوده است که بنظر من انرژی سوز! بود.

    درین زمان که ازتاریخ ومردم محدوده ایران فراتر رفته و به انسان میپردازد، بیش از هر زمان دیگرخوشحالم و به او دست مریزاد میگویم.

    مینا

پاسخ دادن به صفورا لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *